نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

اهوراگین

با اینکه خانوم دکتر کرمانم خوب و خوش برخورد بود، با اینکه مرکز سونوگرافی ای که انتخاب کرده بودیم اجازه میداد یه هیئت همراه مامان و نی نی برن واسه دید و بازدید سونویی، اما من دلم می خواست خبر خواهر یا برادر دار شدنت رو یه شخص خیلی خاص بهت بده. شخصی که خودم خیلی حس خوبی بهش دارم و هنوزم با یادآوری خاطرات بارداری و زایمان تو با احترام و ارادت بسیار نامش رو می برم. همت کردم و از کلینیک مجیبیان یزد با نه چندان صرف وقتی که به معجزه می نمود از دکتر حجت بزرگوار وقت ویزیت گرفتم تا یه بار دیگه خاطرات خوش اون روزها رو مرور کنیم، این بار با حضور سبز تو که از درونم پا به دنیای بیرون گذاشته بودی و با شوق و ذوق اون مسیر سبز رو با گامهات همراهی می کردی. مسی...
27 تير 1393
13733 7 25 ادامه مطلب

به شكوفه ها،‌ به باران، برسان سلام ما را

هرگز اولين نگاهش يادم نميره. توي زندگي آدم فقط بعضي از اولين نگاهها هستن كه تا هميشه يه گوشه ي ذهن آدم ستاره ميشن و همينكه بخواي يادت بياد كه صاحب اون نگاه چقدر برات عزيز و مهم بوده و هست شروع به چشمك زدن مي كنن. كلاس فرزندپروري رو با هزار اميد و آرزوي قشنگ براي باز شدن راهي تازه به سوي رشد دادن و پرورش هر چه بهتر تو نيرواناي عزيزم ثبت نام كرده بوديم؛ زمستان سال 90. و اولين جلسه اش من رو با نگاه خندان و روشني روبرو ساخت كه ... . حكايت الان من حكايت اين قسمت شازده كوچولوست: "هميشه وقتي آدم گذاشت اهليش كنن ناخودآگاه اين احتمال رو به خودش داده كه اشكش سرازير بشه." يادمه چون استادِ كلاسمون بود و من هميشه سعي ميكنم عليرغم ...
17 تير 1393

55

عاشق این عددم (البته به نوشتار فارسیش)، دو تا قلب وارونه ی بغل هم که سال تولد منه. الان و امروز، این عددِ ماهگرد توست نازنینم. مبارکت باشه قلب طلایی من!
11 تير 1393
2506 10 12 ادامه مطلب

گِل بازی

دوره ی تابستونی مهد که تیر و مرداد باشه ثبت نامت کردیم که تفریحات و بازی های روزانه ت هدفمند باشه. دیروز قرار بود گل بازی داشته باشین و به توصیه ی خاله مهلا لباس کهنه برات گذاشته بودم بپوشی که با خیال راحت تر ی بازی کنی. تصورمون از گل بازیِ تو، همون ساخت مجسمه ها و اشیاء گِلی بود. دیروز بعد از ظهر قبل از سوار شدن به سرویس که زنگ زدم  ماجراهای روزانه ت رو بپرسم با لحن غمگینی گفتی "مامان من نرفتم توی گِلا". خاله شیدا و بچه ها همه رفتن ولی من نرفتم. ماجرا رو که از بابایی دنبال کردم دریافتم که بازیِ دیروز شما ورجه وورجه و جست و خیز توی استخر گِل بوده و تو امتناع کردی از اینکه بپری توی گِل! دلم گرفت که چه فرصت نابی رو از دست د...
9 تير 1393
13015 7 10 ادامه مطلب
1